شغل حضرت سلیمان علیه السلام حصیر بافی بود و خوراکش نیز از همین شغلش بود با اینکه صاحب سلطنت عظیمی بود که همه اینها را خودش از خدا خواسته بود، در روایت هست که به خاطر حساب و کتاب زیادی که ایشان دارند آخرین پیامبری هستند که وارد بهشت میشوند.
مال من عمل من است که به همراه خودم میبرم، اما چیز دیگری نمیتوانم ببرم.
حضرت سلیمان فرزندی داشت که فوت کرد، ایشان خیلی ناراحتی کرد، دو مَلَک آمدند برای دلداری حضرت، یکی از آنها گفت ما دو نفر اختلاف داریم و اختلاف ما را حل کنید. من کشت و زرعی داشتم و ایشان آمده و محصولاتم را از بین برده است، چرا این کار کرده است؟ حضرت سلیمان به او گفتند: چرا این کار را انجام دادی و کشت و زرع ایشان را نابود کردهای؟ در جواب گفت: ایشان در جاده و مسیر عبور کشت و زرع کرده، من هم از این جاده عبور میکنم در نتیجه محصول ایشان از بین رفت.
حضرت به مَلَک اولی گفتند: این شخص ضامن نیست و تو نباید در مسیر عبور و مرور کشت میکردی.
ملک اول به حضرت گفت: سلیمان! دنیا جاده است، در مسیر رفتن است، چه کسی مانده که بچه تو بماند. این دنیا جای ماندن نیست. نخواهی بروی به زور میبرندت.